• وبلاگ : سكوت بامداد
  • يادداشت : يادي از يك خاطره
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بابك 
    باز ما رو بردي به شيخ زاهد. ناخودآگاه دلم پر كشيد. چه غروبايي داشتيم اونجا. باهم يا تنها. تو هم تنها مي رفتي اونجا نه؟ اما تنهايي ما با هم فرق داشت. سيگارهاي اونجا يه چيز ديگه بود. اصلا مگه ميشد رفت پيش بيزن سيگار نكشيد؟ دلم براش تنگ شده. هميشه يه راهي مي ذاشت جلوي پام. هميشه عاشقم مي كرد. آره بعضي وقتهاي عشق هم چيز خوبي است. افسوس........