دوباره فرصت دست داد تا کمی بنویسم . آمدم نوشهر برای ادامه سربازی . دوست داشتم اسمش را خدمت بگویم ، اما دهان بخواهد نچرخد نمی چرخد. می دانید اگر کسی دزدی کند به چشم به او نگاه می کنند . اگر کسی ظلم کند یا هر کار نادرستی انجام دهد او مسئول خودش است و به تنهایی تاوان خواهد داد و به دوش خواهد کشید .
اما وقتی ظلم دروغ و فساد در لباس ارزشمندی باشد ، مصیبت آغاز می شود . دیگر انسان خودش نیست ! نماینده آن تفکر ، لباس یا هر چیز دیگر است .
درزوغ بسیار بی شمار تر به چشم می آید و ظلم هیچ گاه از ذهن خارج نمی شود .
این روزهامن بسیار چیزهای ناجور و ناهماهنگ می بینم . دروغ ها به راحتی و زور راحت تر . هرچه پیش می روم رنگ و لعاب این روزها بیشتر خودش را نشان می دهد و آبروی خودش را می برد .
از خودم بگویم واینجا بهتر است . روز دوم بحثی با ورودی جایی که من هستم پیش آمد وقتی کار تمام شد وغائله خوابید فکر میکنید چه چیزی به من گفتند ؟؟ ..... سبیلت را بزن ؟! احساس خوبی داشتم از اینکه ناتوانی این جماعت به این درجه می رسد و از سر ناچاری به این مسیرها روی آورند در دلم قنج می زنم . هرچند ترکش نامهری آنها به تنم مالیده خواهد شد ، ولی می ارزد باور کنید می ارزد . دلم برای ادیان چه الهی و غیر الهی می سوزد . این قرون وسطا واقعاً تمام شده است ؟؟
تمام کنم . راستی آدم های شریف چقدر دوست داشتنی هستند .