خواب
نویسنده: مرتضی حیدرزاده(یادداشت ثابت - شنبه 93/8/11 ساعت 1:42 عصر)
/. من شاعرِ همه ی آدم ها نمی شوم ، که مرا بشناسند و بفهمند خاطره هایِ من کجا جامانده است .
نشسته ام ،
نگاه می کنم (( بنل )) چگونه
می پرد از رویِ برگ هایِ کاغذیِ روزهایِ رفته ام .
این همه سال و من باز دل ام در جستجویِ لانه ای است که یک دلِ سیر بخوابم
و از دایره یِ دراَش نگاه کنم برفی را که یک عمر رویِ موهای ام بارید .
مادر لقمه ای می گیرد
(( عمو جغد شاخدار ))
عمویِ من و همه یِ سنجاب هاست .
مادر لقمه را تویِ دهانم می گذارد
سال ها را می جَوم
و پایین می رود
هم? پاییزها ، زمستان هایی را که در من تویِ بهارش زندگی کرده ام .
ساعت را نگاه می کنم
نه ، .. این سال نمی خواهد تحویل شود .
برف می بارد
برف می بارد .
پاییز 89 - حیدرزاده
آدینه
نویسنده: مرتضی حیدرزاده(یادداشت ثابت - پنج شنبه 92/8/3 ساعت 7:40 عصر)
این شعر حاصل یک دل سیر نگاه کردن به آدم هایی است که دوست شان دارم و آنها در دنیایی دیگر ، در کنار من ، می روند ، می آیند ؛ کجا ؟ نمی دانم . . .
/. تق تقِ سنگ ها ، دیداری را تازه نمی کند
پنج شنبه شب هایِ همخوابگی ؛
تا کَلِّه یِ ظهرِ بی حوصلگیِ جمعه یِ این آدم ها .
همان بهتر که آرام از کنار ما عبور کنی و برایِ دلتنگی هایِ مضحک ، لبخند زده باشی .
--
دل ام گواه می دهد
یک روز ؛ یک جمعه ؛ از راه می رسد
و بامداد ،
در انتظارِ برآمدن ات ، از پشتِ کوه هایِ پر برف ، به آسمان ؛ لبخند خواهد زد .
بی آنکه ؛
شمشیری از نیام بیرون بیاید
و آدم ها ، از ترسِ از غروب هایِ سرخ رنگِ جمعه ؛
دوباره دلتنگ شوند .
رشت . چهارشنبه . 1392.7.11 . بامداد
دلتنگی
نویسنده: مرتضی حیدرزاده(یادداشت ثابت - یکشنبه 92/6/11 ساعت 3:13 عصر)
.
/. در دل ام سیل آمده
تو را با خودش برده است .
دست کدام درخت را نگرفتم
که تو نبوده باشی
بهار که بیاید ؛ اولین پاییز بی تو آغاز می شود .
روی ام نمی شود ، کنارت بنشینم و برایت فاتحه بخوانم .
رشت . شهریور . 1392
احمدرضا احمدی
نویسنده: مرتضی حیدرزاده(یادداشت ثابت - جمعه 92/5/19 ساعت 8:32 عصر)
.
شهری فریاد میزند
آری
کبوتری به کنار برج کهنه میرسد
میگوید
نه .
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------
احمدرضای احمدی عزیز !
قلبت دیگر ، تاب نمی آورد برای تپیدن؟
از میان همه صاحبدلان
تو مانده ای
با یک باطری که دستور بدهد باشی و دل مان به دل ات خوش باشد.
شاید نبینمت
اما
ایستاده ام کنار چشم های تو
تمام قد و به احترام
دست بر سینه می گذارم و کلاه از سر بر می دارم
شاعر خوب روزهای دلتنگی .
....................................................................................................................................................................
/. اینگونه
که تو راه می روی
برای سروهای کنار خیابان
باید
فکری کرد .
م.ح
شاملو
نویسنده: مرتضی حیدرزاده(یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/6/23 ساعت 4:22 عصر)
راست اش را بخواهید . فرصت نوشتن شعری را پیدا نکرده ام .
خواستم یک کتاب معرفی کنم که خودم ، هم در حال خواندن آن هستم .
چنان جذب شدم که آرام آرام کلمات را می جوم تا مبادا چیزی از
چشم های من دور بماند .
ترانه های بی هنگام : نوشته ی محمدرضا رهبریان .
کتاب درباره یِ شعرهایی ست که احمد شاملو به دیگران تقدیم کرده است .
قیمت 3900 تومان .
فکر کنم انتشارات مروارید آن را منتشر کرده است . انتشارات را چک خواهم کرد .
کتاب را از دست ندهید .
تمام کردم نقدی برایش خواهم نوشت . اگر مایل بودید شما هم همراه شوید .
به دیده یِ منت .
دیدار
نویسنده: مرتضی حیدرزاده(یادداشت ثابت - دوشنبه 91/6/14 ساعت 2:46 عصر)
دوباره باران های بی کینه آمدند . باران که می آید یعنی نشستن جایز نیست.
باید رفت ، اتفاق ناگهان می افتد .
دوستی را گم کرده ام . انگار راه های رسیدن را مسدود کرده اند . چه رسد به
راه های با هم بودن را .
امسال نزدیک 280 دانشجو دارم . مهربانی پیام داده بود نسبت به دوستان
دانشجو کمی با اغماض حرف زده ام .به دیده منت . صبر ، کار این روزهای
من و بسیاری دیگر است .
می خواهم حرف دل بزنم .راست اش دلم جایی گیر کرده است . البته !
نه گلویم . داستان این دو تعریف بسیار متفاوت است . اما طبق روایت
همیشه ، فاصله بسیار ، دیدار هیچ ، تنها دلخوش به نسیم تا شاید بوی
جوی مولیان به مشام برسد .
گاهی فکر می کنم ، حتی دعا برای دیدن هم بسیار صبر و طی طریق می خواهد
چه رسد به استکان چایی مشترک .
روزهای بی تو
نویسنده: مرتضی حیدرزاده(یادداشت ثابت - سه شنبه 91/6/8 ساعت 4:56 عصر)
گاهی از شدت ناتوانی دل آدم به تنگ می یاد . روزها خسته کننده می شه
و تکرار مدام هر روز حضور خورشید . ایام کلاس و درس داره شروع می شه.
سرو کله زدن با دوستانی که وقتی باهاشون حرف می زنم منو فقط ! فقط !
نگاه می کنند . فکرشو کنید ! چند تا دانشجو بیان بگن ما آمدیم حالی کنیم و
مدرکی بگیریم اذیتمون نکنید استاد !؟ تازه تازه دارم درک می کنم حرف های
هوشنگ ابتهاج رو که می گفت کسی نمونده و تنهایی درد غریبیه .
حرف مشترکی نیست و کسی نیست برای شنیدن .
هوا بد است
چه ابر تیره ای گرفته سینه ی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا
نمی شود .
هوشنگ ابتهاج . سایه
** دوستان عزیز با توجه به شرایط کاری من ، در حال آماده سازی وبلاگ
معماری و علوم دریایی و زمین شناسی هستم .
راهنمایی و مطالب علمی شما در این مباحث به یقین بسیار موثر خواهد بود .
اگر در این موارد سوالی هم دارید حتمن پاسخ داده خواهد شد . در انتظار حضور شما هستم
www.architectkamalolmolk.parsiblog.com
برای کسی
نویسنده: مرتضی حیدرزاده(سه شنبه 92/10/17 ساعت 3:31 صبح)
/. تق تقِ سنگ ها ، دیداری را تازه نمی کند
پنج شنبه شب هایِ همخوابگی ؛
تا کَلِّه یِ ظهرِ بی حوصلگیِ جمعه یِ این آدم ها .
همان بهتر که آرام از کنار ما عبور کنی و برایِ دلتنگی هایِ مضحک ، لبخند زده باشی .
دل ام گواه می دهد
یک روز ؛ یک جمعه ؛ از راه می رسد
و بامداد ،
در انتظارِ برآمدن ات ، از پشتِ کوه هایِ پر برف ، به آسمان ؛ لبخند خواهد زد .
بی آنکه ؛
شمشیری از نیام بیرون بیاید
و آدم ها ، از ترسِ از غروب هایِ سرخ رنگِ جمعه ؛
دوباره دلتنگ شوند .
رشت . چهارشنبه . 1392.7.11 . بامداد
این روزها کسی از پشت سرم مرا صدا می زند و کسی نیست ، شاید در آغاز سقوطی دیگر در دنیایی دیگر هستم نمی دانم ،
سیگار گیراندم ، او هم گیراند و گفت : انگار همین دیروز بود ، در زد ، من خونه بابام رفته بودم رشت ، درو باز کردم دیدم
شاملو پشت در وایساده . . .
سیگارمان به ته رسیده بود آهی کشید و گفت : مرتضی کیوان رو تو کافه نادری دیدم . . . تازه کتابِ .. .
..
مدام بالا و پایین ام می کنم ، می پرم وسط حرف های دلِ هامون ، گریه می کرد و می گفت : حقیقت داره .. حقیقت داره !!
آره الاغ حقیقت داره ... مهشید با عظیمی رابطه افلاطونی داره .. طلاقش بده . ...
..
متوهم شده ام ، انصاف بگویید چیزی زده اید آقا ؟؟ آره زدم ، اما بدجور .. خوردم ، بدترین اتفاق دنیاست نبودن ، نه می توانی ببینی ،
نه حرفی ، نه عذر خواهی ، نه کاری که عذرخواهی کند ، نه ناگهان سبز شدن جلوی چشاش ... نمی شود .. .. آخ .. داد ..
بیداد .. دل ام می خواهد .
دلخوشی از این هم کمتر ؟ که بخواهی بگویی بی خیال همه چیز این جماعت ، همین که نفس می کشد کافی ست ، می خندد ، می رود ،
میِ آید ، کافی ست عاشق می شود؛ خدا را چه دیدی ، سال ها گذشت و ناگهان آمد ! !
..
اما .. نیست .. دیگه نیست ،، نفس هم نمی کشد .. از دور هم نمی آید ،، اصلاً کسی را هم نمی بیند .. آخ .. بی معرفت خدا، به تو سپردمش !!
گفتم : سپردم ات به خدا تا بعد .
خدا .. خدایی نیست که دیگر .. پس اش نمی دهی . جواب شعر و گل و مهربانی و زبیایی و باران و دریا و دریا و دریا و جاده چاه زنخدانش را ..
جواب مرا ؟ چه می خواهی بدهی ..
..
/. مانده تنها
خاطره های بارانیِ ، با تو
و این خیابان ؛
که دل اش نمی آید
بی تو
تمام شود .
شعر رشت . اولین تابستان بی تو . مرداد . 92
محرم
نویسنده: مرتضی حیدرزاده(دوشنبه 91/9/6 ساعت 10:56 صبح)
راستش را بخواهید ، گلویم بدجور پیش اش گیر کرده . بالا بیاید خوب است . روی همه ی دنیا خوب است .
می دانید ، خون و شلاق و موی سپید و کودکان بی حساب تنها و ترس زده را بی خیال شوید .
می شود مگر حسین نداند سرش را می برند . نمی داند ؟ دست های برادر باران ها را شرمسار می کند .
می داند .
داستان کجاست و کسی نمی بینید . ظلم که برخاست . بلند شوید . تنها ، حتی تنها . کوهی از دشمن اگر بود
بلند شوید . حتی .. .. با 72 نفر . تنها .
گلویم پیش ات کرده ... گلویم تیغ می خواهد . اگر یکی باشم . باید بلند شوم . روزگار که گذشت . می شود .
باور کنید می شود .
72 . 72 . 72 . سال ها بگذرد می شود . 73 .. 74 .. 75
جسین گلویم می سوزد . کسی خلاص کند مرا از ترس ، تنهایی ، سکوت ، شب .تیغ می خواهم تنها.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ