/. اینجا را دوست ندارم .
خیابان بوی معاملات مانده می دهد
بوی تعفن گاهی
دهان را فرا می گیرد
هیچ جا انگار نمی خواهد ما باشیم
دندان ها کرم می زند
انگار پیرمرد (( خنزر پنزری )) با آن دندان هایش مرا نگاه می کند .
چقدر می بینم چیزهایی را که می دانم تو هم دوست نداشتی ببینی
یادش بخیر
دنبالت که می آمدم
همه نگاهم به زمین بود تا محجوب ترین پسر روی زمین باشم
دلم به تاری گره خورده است
خدا را شکر
اینکه دورم راضی اند آدم ها
نه من خبری از باران های رشت دارم
نه آنها یادشان می آید رفیق شان تنها تا دریا می رود
من دلم به وعده های رنگی خوش است .
بالای موهایت رنگیم کمان می زند دلم .
دلخوشی همین است .
--------------------------------------------- نوشهر/بهار 90