.
آمدم دیدم صفحه سیاه است . تازه یادم آمد رنگ نوشته را اصلاح نکرده بودم . حالا بخوانید
ببینید چه نوشته بودم و چه بارانی در دل من ، تو و این شهر بارانی در گرفته است .
================
قرار بر قرار نیست . نمی دانم آن بالا چه خبر است . انگار نفرین آدم ها گرفته مان .
(( چقد .. بارون .. آخه ؟ .. آدم بیرون نمی تونه بیاد .. اَه .. ه .. )) جواب یکسان من
برای همه رفقا یک جمله بود که (( دلت می یاد ؟ تازه الان وقته رفتنِ بیرونه .)) و
جواب همیشه دریافتی ((دیوانه ای بخدا ، کجاش حال می ده .. خیس می شی))
خودمانیم . آدم زیر باران می رود ، مگرخیس می شود ؟؟ اینها چه می گویند ؟؟.
دمت را گرم می کنیم . نخواه اینهمه آسمان را نگاه کنیم . ابرهای پنبه ای را بفرست .
باران را راهی کن . بگذار پنیه مان را بزنند . انصاف نیست سهم ما از 365 روز تنها چند روزاش باران باشد.
باران که بیاید شیشه پنجره را خواهد شست . شعر تو یادم می آید و مدام تکرار می کنم ،
یاد تو را هرگز کسی از دلم نخواهد شست . . .
شعرهای جدید من را بخوانید ، به دیده منت گذاشته اید به مهربانی .
--------------------------------------------
/. جنگ که می شود
یعنی برادر کشی
قانون است .
از چشم های تو افتادم
و سال هاست پادشاه زمینی هستم
که هیچ
دوست اش ندارم .
4 مرداد - 1391
-------------------------------------------------------------------------
/. قصه ها تمامی دارد .
جاده رو به غروب زیباست
جاده رو به دریا ؛ زیباتر است !
هیچ چیز در دست ما نبود
و قرار برقراری تعیین شده .
بهتر است پرده که بالا می رود
بیایی و بلند بگویی :
((بودن یا نبودن ، مسئله این است))
و از آن سویِ صحنه خارج شوی .
باید بسیار مراقب بود !
ترس مان داده اند
((پرده برافتد نه تو می مانی نه من))
4 مرداد - 1391