فرصت کوتاه . حادثه هم خبر نمی کند . میان لحظه های من و لحظه های تو چه فرقی ؟
یادم می آید یک جایی جمله جالبی شندیم :
- فکر کنم سنُم به حدی رسیده که باید منتظر دیدن رفتن دوستانم و یا کسانی که می شناسمشان باشم .
جالب است !
این را برای عمو یدالله می نویسم :
سلام . یادت هست وقتی من هنوز دنبال توپ می دویدم یک روز برایم نوشتی : می توانستم بسرایمت زندگی اگر غم نان می گذاشت ؟؟ آن روز خواندم و گذشتم و امروز حالا تو نیستی و نبودنت برای آن لقمه نانی ست که بر سفره اربابان به تفاله ای شاید شبیه باشد .
تمام شد عمو روزهای سخت کار روزهای خستگی و گریه روزهای شرمندگی تمام شد . آن روزهای دور که فریاد آزادی می سرودی هم که بر باد رفت هنوز دوخته های حسرت را برلبانت یادم هست .
خوب زندگی همین است بعد از یک روز سخت ناروایی سخت وقتی در میدان راه آهن کارتن خواب ها را دیدی دلت می گیرد قلبت می گیرد و زندگی تمام می شود . زندگی همین است عمو یدالله .