نیامدی . قرار بر نیامدن نبود . با دلی که هوایی شده است .
چه باید کرد ؟ کبوترهای حرم ، بی هیچ حرفی از شانه های
تو دانه برمی چینند .
از آسمان خبری نباشد . عشق برای چه ؟ من برای چه ؟
و بهار که تو می آیی ، یعنی چه ؟
دوباره با کبوترها بامدادان ، در محیط چشم هایت ، آب
بر صورت ام می زنم و می نشینم بیایی
با دانه های گندم که تنها از دست های تو جوانه زدن را
یاد گرفته اند .