سینه کش جاده را زوزه می کشد و میان صدای باد صدای ناله اتوبوس گم می شود . بیابان است و بیابان و جنگل ؛ بوته زاری خشک که باران را آرزو می کند . صدایی از هیچ کس در نمی آید امید بردستان راننده دوخته شده تا شاید مقصد رانوید دهد فاصله میان بالا و پایین پاهای راننده کم و زیاد می شد . من جنگل را نگاه می کنم بیابان چنبره زده بر خار . انگار پیچ در پیچ که می شود جاده بیابان را می بلعد . کسی فکر نمی کند راه را نزدیک کند ؟؟ نه کسی برای لحظه ای زحمت نخواهد کشد مگر نه آنکه گردن میان دندان های تیز راهی جز مرگ اندیشه نمی کند ؟ اتوبوس جاده را آنطور که می خواهد می بلعد . به خواست دست ها ؛ پاها و آنچه فکر می کند ما را برای استراحت در کنار کافه بین راه متوفق می کند . فکر می کنم موظف باشم پیاده شوم از سخاوت چشم های راننده لبریز شوم و سراپا فرمان حرکت را در انتظار باشم . !!