بابک بیات
نویسنده: مرتضی حیدرزاده(دوشنبه 85/9/6 ساعت 12:0 عصر)
چی بنویسم ؟؟ گفته بودم آسمان خدا پرتر می شود . یادت هست ؟ بابک بیات هم .... . چی بنویسم؟ سکوت سرشاراز ناگفته هاست .
روزگار دیگر بسیار غریب شده است . خسته شده ام . به قول دیالوگ سریال زیر تیغ . این عروسی کی از کوچه ما گذر می کند ؟؟ چقدر دلمان لک بزند که دیداری تازه شود . بابک بیات هم رفت . دلم می خواست عکس های مشترکش با شاملو را برایتان می گذاشتم می دیدید ،حیف که همراهم نیست . بابک بیات پر از موسیقی بود روان ، آرام و با وقار . حسرت و آه و فغان هم که فایده ندارد . فکر می کنم باید دست به کار شد حالا که نیست ! تا می توانیم برایش شعر بنویسیم و اینکه چقدر آدم خوبی بود !!!!!!!!!!. چه روند مزخرفی طی می شود . ببخشید شب است دیگر کاریش نمی شود کرد .
دلتنگی
نویسنده: مرتضی حیدرزاده(چهارشنبه 85/8/17 ساعت 11:29 صبح)
خستگی و کوفتگی این روزها دارد بیداد می کند . اوضاع انگار همه جا خوب نیست . اما امید فردایی بهتر ؛
زندگی بهتر مثل عروسک های پشت شیشه خودنمایی می کند . توی خیابان خوب که نگاه کنی آدمها را
می بینی که با نگاهی چنان دل و دین می بازند که انگار زمان مجنون صفتان بی شمار شده است .
افسوس که همخوابگی های مکرر کرم های لولیده بر بوسه های جرم گرفته نمی گذارد عشق را بی واسطه
بوسه دهی یادش بخیر دلمان به بودن و نوشتن بامدادی امیدی .. . خوش بود که کفاف نداد و نشد کافه نادری
را در کنار خسرو و شبانه های شعر و موسیقی تجربه کنیم .
زندگی همین است ، فردا که برخاستی آسمان خدا پرتر می شود و زمینش تهی تر و دلت برای یک شعر تازه
ازبامداد لک می زند .
مهدی اخوان لنگرودی را می شناسید ؟؟
انگار همه شاعران کافه نشین دوران مبارزه شبی را برای خاطره با او گذرانده اند شاملو ، ابتهاج ، مصدق ؛ گلسرخی .. .
خیلی ها یادم نیست اما وقتی یادم می افتد ، چقدر سخت است همه بروند از بالا نگاهت کنند و تو دستت کوتاه باشد .
قسمتی خیلی کوتاه از یک هفته با شاملو نوشته اخوان لنگروردی را مرور می کنیم :
شاملو خسته بود. آیدا به او میرسید.(( ... برو بگیر بخواب عزیزم. تو خستهای )).
آیدا کمکم دست به کار شده بود که شاملو را به خواب راضی کند». «دستهای نوازشگر آیدا سر بامداد را لمس کرد و با احتیاط (!) گفت ... موهایت زیادی بلند شده. اینجوری که خیال نداری بعد از پانزده شانزده ماه تو فرودگاه تهران جلو دوست و آشنا ظاهر بشوی. ها؟آرایش و پیرایش موهایش را خودم انجام دادهام. موهای چیده شدهاش را در کیسه نایلونی کوچکی کردم به یادگار.
شاملو به آیدا میگوید: «البته من بیشتر دوست دارم تو را در لباسی با رنگهای شاد ببینم. رنگ لباست نشاطی را که از دیدارت بهام دست میدهد میتواند بیشتر کند»
آیدا در مورد آشنایی با شاملو میگوید: «من از همان نخستین دیدارمان به طرز عمیقی نیاز او به خودم را احساس کردم»
شعری را که (شاملو) مینویسد بیدرنگ میدهد دست من، حتی صبر نمیکند که اقلا یکبار پیش خودم مرورش کنم ... دلش میخواهد اول بار آن را از دهان من بشنود. مثل یک آیین مقدس .
از او ( آیدا ) میپرسد که نامههای شاملو به خودش را دارد یا نه، آیدا جواب میدهد: «سوآل از این بیمزهتر نداشتی بکنی؟ آن نامهها سرگذشت من است آخر» .
صفحات ١٦٦ و ١٦٧ کتاب «یکهفته» شامل « قدردانی»های شاملو از اوست. شعرهای سروده شده که با آیدا در ارتباط است نیز همین نقش را به عهده دارد. البته در برخی از این شعرها عواطف و احساسات آیدا نیز نتیجه شده از رابطه او با شاملو به نظر میرسد. منباب مثال، غم او به دنیای درونی او ارتباط ندارد، بلکه یأس و اندوه وقتی وجود او را فرا میگیرد که همسرش چند وقتی شعر نمیگوید: « ... و یأسی معصومانه/ از اندوهی/ گرانبارش:/ این که بامداد او، دیری است/ تا شعری نسروده است/ ...» (احمد شاملو: آیدا، درخت ... شبانه٢). همچنین «بیخوابی» او نیز منشا درونی ندارد و به اشتغال همسرش وابسته است. و «قرص خواب» هم فقط دست شاملو است: «چندان که بگویم/ امشب شعری خواهم نوشت/ با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود ...»
نقل قولی که عبدالعلی دستغیب در کتاب "نقد آثار احمد شاملو" از شاملو میآورد نسبت به نقشی که آیدا در زندگی مشترک به عهده گرفته است جای تردیدی نمیگذارد:
«شاملو میگوید از آن زمان که آیدا وارد زندگی او شده، حس میکند مانند مسافری است که سرانجام به خانه خود رسیده و میتواند با آرامش خیالی که هرگز پیش از آن نداشته به کار خود بپردازد».
من به شکل غم انگیزی « بیژن نجدی » هستم . متولد خاش ، گیله مرد هم هستم ، متولد 1320 ( سالی که جنگ جهانی دوم تمام شد ) . تحصیلات : لیسانسه ریاضی . یک دختر و یک پسر دارم – اسم همسرم پروانه است . او می گوید ، او دستم را می گیرد ، من می نویسم.
بیژن نجدی{متولد،۱۳۲۰/۸/۲۴ خاموشی در ۱۳۷۶/۶/۳}
وصیت
نیمی از سنگ ها، صخره ها، کوهستان را
گذاشته ام
با دره ها یش، پیاله های شیر
به خاطر پسرم
نیم دگر کوهستان، وقف باران است .
دریای آبی وآرام را
با فانوس روشن دریایی
می بخشم به همسرم.
شب ها ی دریا را
بی آرام، بی آبی
با دلشوره ی فانوس دریایی
به دوستان دور دوران سربازی
که حالا پیر شده اند .
رودخانه که می گذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیده ی من بر استخوان بلور
که آب
پیراهنت شود تمام تابستان
هر مزرعه ودرخت
کشتزار وعلف را
به کویر بدهید شش دانگ
به دانه های شن، زیرآفتاب
از صدای سه تار من
سبز سبز پاره های موسیقی
که ریخته ام در شیشه های گلاب و گذاشته ام
روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به نی بدهید
ومی بخشم به پرندگان
رنگ ها، کاشی ها، گنبد ها
به یوزپلنگانی که با من دویده اند
غاروقندیل های آهک و تنهایی
وبوی باغچه را
به فصل هایی که می آیند
بعداز من...
چقدر شمع روشن کردیم ... چقدر سرخی افق طلایی رنگ را در شیخ زاهد کنار آرامگاه بیژن به شعر نشستیم .. . چقدر عاشق شدیم ... یادش بخیر پروانه چقدر زن مهربانی بود .. . بعضی وقت های عشق هم چیز خوبی ست .
یاد یک بامداد
نویسنده: مرتضی حیدرزاده(چهارشنبه 85/7/26 ساعت 2:13 عصر)
این همه علاقه من به شعره . همه عاشقانه های من . (( سبب)) های زندگی . (( نه هراسیدن از مرگی )) و ((انسان که دشواری وظیفه است )) .
یکبار خوابشو دیدم مثل آخری ها که رو ویلچر بود . آیدا هم بود . گفت دستشو بگیر . با هم بلندش کردیم . من اون یکی دستشو گرفته بودم . فقط نمی دونم . اصلاً نمی دونم ، چرا گریه می کردم . چقدر سرشاری آدما می تونه ساده باشه . انگار برای خودت خدا باشی . زندگی همینه دیگه . مثل اینکه فردا نباشی .
احمد شاملو، در ۲۱ آذر ماه سال ۱۳۰۴ هجری شمسی در تهران متولد شد. دوره کودکی را به خاطر شغل پدرش که افسر ارتش بود و هر چند وقت را در جایی ماموریت می رفت، در شهرهایی چون رشت، سمیرم، اصفهان، آباده و شیراز گذراند.
آموزشهای دبستانی را در شهرهای خاش و زاهدان و مشهد، و بخشی از دوره دبیرستان را در بیرجند، مشهد و تهران گذراند. در سال ۱۳۳۱ به همراه پدرش، که برای سروسامان دادن تشکیلات از هم پاشیده ژاندارمری به گرگان و ترکمن صحرا انتقال یافته بود، به آنجا می رود و همزمان با تحصیل در فعالیتهای سیاسی مناطق شمال شرکت می کند.
وی به خاطر طرفداری از آلمانها و ضدیت با متفقین، در تهران دستگیر می شود و به زندان شوروی ها در رشت منتقل میشود. پس از آزادی از زندان به همراه خانواده به رضائیه می رود و کلاس چهارم دبیرستان را در آنجا سپری می کند و پس از بازگشت به تهران، برای همیشه تحصیلات مدرسی را رها می کند.
ازدواج نخست اول در سال ۱۳۲۶ صورت گرفت که ثمره آن چهار فرزند به نامهای سیاوش، سیروس، سامان و ساقی است. در همین سال مجموعه اشعار «آهنگ های فراموش شده» از وی منتشر می شود. در سال ۱۳۳۰ شعر بلند ۲۲ و مجموعه اشعار «قطعنامه» و در سال ۱۳۳۲ «آهن و احساس» را منتشر می کند.
در سال ۱۳۳۳ به جرم سیاسی مدت چهارده ماه در زندان موقت شهربانب و زندان قصر محبوس می گردد.
ازدواچ دوباره او در سال ۱۳۳۶ چهار سال بیشتر دوام نمی آورد و کار به جدایی می کشد، تا اینکه در سال ۱۳۴۱ با آیدا آشنا می شود و این آشنایی در سال ۱۳۴۳ به ازدواج با او می انجامد.
بین سالهای ۱۳۳۶ تا ۱۳۷۶ دفترهای متعددی از اشعار شاملو منتشر میشود:
«هوای تازه /۱۳۳۶»، «باغ آینه/ ۱۳۳۹»، «آیدا در آینه» و «لحظه ها و همیشه/ ۱۳۴۳»، «آیدا: درخت و خنجر و خاطره/ ۱۳۴۴»، «ققنوس در باران/ ۱۳۴۵»، «مرثیه های خاک/ ۱۳۴۸»، «شکفتن در مه/ ۱۳۴۹»، «ابراهیم در آتش/ ۱۳۵۲»، «از هوا و آینه ها/ ۱۳۵۳»، «دشنه در دیس/ ۱۳۵۶»، «ترانه های کوچک غربت/ ۱۳۵۹»، «مدایح بی حوصله/ ۱۳۷۱» و «در آستانه/ ۱۳۷۶».
شاملو علاوه بر شاعری، در ترجمه نیز تواناست. ترجمه های بسیاری- از شعر و داستان و رمان- از وی به یادگار مانده است. مجموعه مفصل کتاب کوچه، که چند دهه از عمر شاعر صرف گردآوری و تدوین آن شده و تاکنون هفت مجلد آن به چاپ رسیده، از آثار باارزش این شاعر ارجمند است. از جمله فعالیتهای دیگر شاملو سرپرستی و اداره کردن مجلات متعددی است که از آن جمله است: کتاب هفته، خوشه، کتاب جمعه و ....
احمد شاملو سرانجام در دوم مردادماه سال ۱۳۷۹ چشم از جهان فروبست و طی مراسم باشکوهی در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.
شاملو در نخستین دفتر شعرش «آهنگ های فراموش شده» تحت تاثیر شاعران نوپرداز و تغزل سرای معاصر است. شکل اشعار این مجموعه چهارپاره است و محتوای آن، بیان احساسات سطحی و کم عمق و معمولی. وی پس از این مجموعه از طرفی به نیما و شعر او توجه می کند و از طف دیگر به نوعی تفکر خاص اجتماعی و سیاسی گرایش می یابد و از لحاظ شعری به سوی استقلال می رود. «آهن و احساس» نمودار گرایش وی به نیما و «قطعنامه» و «۲۳» نشان دهنده استقلال شاعری اوست. در مجموعه «هوای تازه» شاعر نشان می دهد که شعر واقعی از نظر او نه در گرو قالب خاص و معینی است نه متکی به وزن یابی وزنی. از همین روست که در هوای تازه بیش از هر چیزی تونع شکل به چشم می خورد و شاعر شعر خود را در هر قالبی ارائه می دهد. هم در قالب مثنوی و چهارپاره و هم در قالب های آزاد نیمایی و غیرنیمایی. موفق ترین نمونه های شعر شاملو، که کارهای او را در معیار شعرهای پیشرو عصر ما دارای ارزش و اعتبار کرده است، غالبا آنهایی است که در قالب منثور سروده شده است. کارهای بعد از ۱۳۴۰ شاملو.
شاملو در این حرکت از آغاز تجربه شعر منثور تا امروز همچنان در حرکت به سوی کمال بوده است و کگارهای اخیرش نشان می دهد که روز به روز بر اسرار کلمه، در زندگی شاملو، دست کم سی سال تجربه شعری را به دنبال دارد. پشتکار شاملو و استعداد برجسته وی سبب شد که او تنها شاعری باشد که شعر منثور را در حدی بسراید که به هنگام خواندن بعضی از شعرهای او انسان هیچ گونه کمبودی احساس نکند و با اطمینان خاطر آن را در برابر موفق ترین نمونه های شعر موزون در ادبیات معاصر ایران قرار دهد.
زبان شعر شاملو هم چون درختی است که ریشه آن در زبان نظم و نثر فارسی دری تا حدود قرن هشتم استوار است، و شاخ و برگ آن در فضای زبان امروز افشان گردیده است. به همین جهت این زبان، شکوه و استواری زبان دیروز و طراوت و تازگی زبان امروز را در خود جمع دارد. بی گمان راز زیبایی و موفقیعت شعرهای سپید شاملو تا حدی زیادی مرهون همین زبان است که نه تنها خلاف عادت نمایی آن، چهره ای شاعرانه به آن می بخشد، بلکه تشدید صفت آهنگینی آن هم، جای وزن عروضی و نیمایی را در شعرها پر می کند.
نازلی
نویسنده: مرتضی حیدرزاده(دوشنبه 85/7/24 ساعت 11:33 صبح)
/.
فریاد کن
تا جایی که توانت اجازه می دهد حنجره ات را بدری .
- کسی بیدار نمی شود ؟؟ -
تلاش بیهوده ،
و پوزخند نهان دست های بزرگ سیاه ، بر روی سرت
که ، نازلی نادان
تلاش بیهوده
شهرزاد منم ! !
و خواب هزار ساله را می سرایم .
فرمان
نویسنده: مرتضی حیدرزاده(دوشنبه 85/7/17 ساعت 11:54 صبح)
سینه کش جاده را زوزه می کشد و میان صدای باد صدای ناله اتوبوس گم می شود . بیابان است و بیابان و جنگل ؛ بوته زاری خشک که باران را آرزو می کند . صدایی از هیچ کس در نمی آید امید بردستان راننده دوخته شده تا شاید مقصد رانوید دهد فاصله میان بالا و پایین پاهای راننده کم و زیاد می شد . من جنگل را نگاه می کنم بیابان چنبره زده بر خار . انگار پیچ در پیچ که می شود جاده بیابان را می بلعد . کسی فکر نمی کند راه را نزدیک کند ؟؟ نه کسی برای لحظه ای زحمت نخواهد کشد مگر نه آنکه گردن میان دندان های تیز راهی جز مرگ اندیشه نمی کند ؟ اتوبوس جاده را آنطور که می خواهد می بلعد . به خواست دست ها ؛ پاها و آنچه فکر می کند ما را برای استراحت در کنار کافه بین راه متوفق می کند . فکر می کنم موظف باشم پیاده شوم از سخاوت چشم های راننده لبریز شوم و سراپا فرمان حرکت را در انتظار باشم . !!
نویسنده: مرتضی حیدرزاده(دوشنبه 85/7/17 ساعت 11:54 صبح)
فرصت کوتاه . حادثه هم خبر نمی کند . میان لحظه های من و لحظه های تو چه فرقی ؟
یادم می آید یک جایی جمله جالبی شندیم :
- فکر کنم سنُم به حدی رسیده که باید منتظر دیدن رفتن دوستانم و یا کسانی که می شناسمشان باشم .
جالب است !
این را برای عمو یدالله می نویسم :
سلام . یادت هست وقتی من هنوز دنبال توپ می دویدم یک روز برایم نوشتی : می توانستم بسرایمت زندگی اگر غم نان می گذاشت ؟؟ آن روز خواندم و گذشتم و امروز حالا تو نیستی و نبودنت برای آن لقمه نانی ست که بر سفره اربابان به تفاله ای شاید شبیه باشد .
تمام شد عمو روزهای سخت کار روزهای خستگی و گریه روزهای شرمندگی تمام شد . آن روزهای دور که فریاد آزادی می سرودی هم که بر باد رفت هنوز دوخته های حسرت را برلبانت یادم هست .
خوب زندگی همین است بعد از یک روز سخت ناروایی سخت وقتی در میدان راه آهن کارتن خواب ها را دیدی دلت می گیرد قلبت می گیرد و زندگی تمام می شود . زندگی همین است عمو یدالله .
نویسنده: مرتضی حیدرزاده(دوشنبه 85/7/17 ساعت 11:54 صبح)
یاد 1
/. گردون خفته است
و سربازها
خفته اند میان سنگرهای پیله بسته بر دستانشان
این غروب
صدای روزهای دور را ندارد
و پایکوبی
جشن چای وبرنج
میان اشک های شور زده مرده است .
من
بسیار دور ایستاده ام
و تو میان دیوارهای بی پنجره.
که به باغ گشوده می شوند
نفس های حبـسیده بر آرزوهای خفته زمین؟
دورهای دور
خزانم است
و نمی خواهم
میان همه دروغ لب های دوخته شده بر بوسه
متروک بمانم.
29/3/84
لیست کل یادداشت های این وبلاگ